یه دست نوشته ی دیگه از از نور...
تق ...تق... تق بفرمایید
ببخشید خانوم منشی یه وقت می خواستم.تا سه هفته دیگه وقت نداریم.تازه سه هفته دیگه باید بین مریض بیاین تو.حالا ببینم مریضیتون چی هست؟
یک کم پهلو هام درد می کنه،گاهی اوقات که زیاد راه میرم پاهام به شدت درد می گیره،موقع خواب سر گیجه میگیرم وهزارو یک درد دیگه.تازه از همه مهمتر اینکه احساس پوچی میکنم...فکر میکنم همه به من مضنونند.اعتماد به نفس ندارم.همش یه اضطرابی دارم.انگار همواره یکی دنبالمه و....
اگه یه چیز بپرسم راستشو می گین؟ با کمال میل.
چرا از بین اینهمه دکتر ایشون رو انتخاب کردین.؟البته من وظیفه دارم از ایشون حمایت کنم.خدا وکیلییم تو این چند سال که تو دفترشون کار می کنم تا به حال مریضی ناراضی بیرون نرفته.
مراجعه کننده:خواب خود جواب خودتان را دادید.منشی:میدونم ولی من یه دکتری را سراغ دارم که کارش حرف نداره و در آن واحد به ملیون ها ادم رسیدگی میکنه.مراجعه کننده:اِ. خوب آدرس آن را به من دهید تا یه سری آنجا برم.منشی:پس یادداشت کن..
تو شمال شرق خودتان میدانی است به نام قلب.جلوتر که برید به خیابان دل میرسید.یه دو سه ایستگاه جلوتر به کوچه تنهایی میرسید.در آن کوچه خانه ای وجود دارد که قدیمی است ولی با صفاست.
مراجعه کننده:این آدرس خانه ی ماست که.منشی:این آدرس،آدرس ذات آدمهاست که به آن توجه نمی کنند.
پس فعلا من رفتم.
تق تق تق......تق تق....تق.......تق تق....تق.
ای ای ای.....این در از بس استفاده نشده این صدارو میده.
بفرمایید:وقت می خواستم..این وقت ها را که میگم خود ایشان گفته....
نوشته شده توسط حسن ک.نظری در تاریخ 22/5/1380
یا محمد وعلی
بیت حسن ک. نظری(امُل جان)
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)
اطلاعیه اختیاریه اجباریه !!!
اینطوریه ؟ یه طوریه !
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان سپارند چاره نیست
بر آنیم تا با یاری دوستان و دوستداران حسن دست به یک کارجمعی بزنیم که نتیجه ی آن را نه چندان دور شما هم خواهید دید!!!!!
لذاست که دست نیاز و همیاری به سوی شما دراز کرده ایم
از تمام کسانی که از حسن خاطره ای،نوشته ای،شعری ،نکته ای یا حرف تاثیرگذاری دارند خواستاریم ما را در این مهم تنها نگذارند و ما را در جمع آوری این مطالب یاری دهند.
بدانید که تا آخر عمر دعا گوی شما ئیم چرا که ما با این خطرات آرامیم. پس در آرامش ما سهیم شوید.
میتونید مطالب خودتون رو به آدرس زیر هم میل کنید:
aznuor@yahoo.com
پی نوشت1:
به قول خودش:سلام خداحافظی
هر آمدنی را رفتنی ست وهر رفتنی را رفتنی دیگر....
راستی ما رو حلال کنید...از همه ی دوستان و کسانی که همچون خواهری و برادری مرا راهنما یی می کردندو.....حلالیت می طلبم..
من هم که نمیتونم به اینجا سر نزنم...چون خونه ی اول و آخرمه...
فقط قول بدین یادتون نره یه حسنی بود...
زیاد پر چونگی کردم.... ببخشید
انشاءا...زیر سایه ی آقا امام زمان و نائبش و با گرامی داشت خون شهدا سالم و سر زنده باشید
التماس دعا
یکشنبه31 اردیبهشت1385 ساعت 10:16 عصر
پی نوشت 2:
ما زنده به انیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
این پست فقط و فقط جهت جمع اوری مطالب حسن ارسال شده البته بنا به در خواست جمعی از بزرگان واین که به قول خودش یادمون نره که یه حسنی بود.و ما تازنده باشیم این وبلاگ را یعنی باقیات الصالحات حسن را انشاءا... حفظ خواهیم کرد.
یا محمد وعلی
بیت حسن ک. نظری(امُل جان)
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)
خیلی بی معرفتی حسن! یعنی واقعا.......
نشسته بودم کنار پنجره و کلافه بودم از شلوغی و ترافیک خیابونا! نمی دونم چی شده بود که ملت،یکهو ریخته بودند توی خیابون و گل و شیرینی به دست ،هی از این طرف به اون طرف!
انگار داشتم بلند فکر می کردم چون راننده رو کرد به من و گفت:مثل اینکه خیلی عاشقی داداش! چپ چپ نگاهش کردم یعنی که خوب حالا، مگه چه خبره؟!
هنوز حرف از دهنش در نیومده بود که یه دفعه زدم توی پیشونیم و گفتم:ای وای!چقدر گیجی پسر! روز مادره! نا خوداگاه یاد حسام افتادم. حسام رو که یادته مامان؟همون که مامانش چند سال پیش فوت شده.داشتم فکر میکردم که حسام و امثال حسام،امشب چه حالی دارن. مارو که بی خیال!میدونستم که می دونی من از این قرتی بازییا خوشم نمی یاد!(فکر نکنی اینا بهونه س واسه هدیه نخریدنا! گفتم که ازاین کارا خوشم نمی یاد!!!)
وقتی رسیدم خونه تو مثل همیشه در رو برام باز کردی.از نیگاهت فهمیدم که چی میخوای بگی! آخه هیچی نباشه،من و تو قبل از مادر و فرزندی ؛دو تا رفیق خوب بودیم واسه هم!
سلام که کردم یه نیگاه انداختی به دستام و بی مقدمه گفتی:خیلی بی معرفتی حسن! یعنی واقعا هیچی نخریدی؟! منم حق به جانب گفتم که:اولا به رسم هم دردی با دوستام که مادر ندارن چیزی نگرفتم! دوما مگه تو نمی دونی که من یه دل دارم پر از مهر مادم فاطمه(ص) مگه همین بس نیست و تو مگه همینو نمی خوای؟!
دستمال سفیدت که به نشانه ی تسلیم رفت بالا آغاز شلیک خنده ی من و تو بود.! و شروع یک گفتو گوی لذت بخش!
حالا که به اون شب فکر میکنم خیلی چیزا توی ذهنم رژه میرن.اینکه شبایی مثل امشب،بچه هایی که مادر ندارن چه حالی دارن؟ احتمالا به معنای واقعی کلمه احساس یتیم بودن می کنن. از اون بد تر حال مادرایی که امانتی هاشونو به صاحبش پس دادن.. احتمالا بال بال میزنن و دلشون پر می کشه برای دیدن امانتی هاشون..
مامان....!
تصور دیدن مادری که چشمش به دره تا بچش با گل و شیرینی و یه جعبه ی کادو پیچ شده از در بیاد تو،خیلی سخته یا مادری که منتظره تا بچه اش با دستای خالی (مثل من!) از در بیاد تو و هزار یک توجیه باسه کادو نخریدنش و اون با لذت تمام، دونه دونه ی حرفای بچه شو با تمام وجودش بچشه و حس عمیق خوشبخت بودن جاری بشه تو رگاش؟!
مامان...!
تو توی این شبا حتما براشون دعا کن که خدا ،صاحب همون امانتی ها یه هدیه خوب خیلی خوب بهشون بده.یه هدیه که حتی میتونه یه خواب خوب باشه.!
مخلصتم مامان!
یا محمد وعلی
بیت حسن ک. نظری(امُل جان)
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)