به یمن داشتن فضای فرهنگی فوق العاده(!) دوران نوجوانی نسل سوخته که من هم جزییش هستم، به همه چیز بدبین شدیم. از هرچه که مربوط به دین و ناموس و حق بود گذشتیم و پشت بهش کردیم و تف انداختیم فقط برای اینکه من و امثال من می خواستیم قدرت فکر و انتخاب داشته باشیم و دبیر بینش اسلامی حالمون رو بهم نزنه. وقتی بزرگ تر شدم از خدا خواستم چشمان من رو باز کنه تا حق رو از ناحق تشخیص بدم و بتونم مثل یک انسان زندگی کنم. که بتونم جو گیر نشم و همه چیز را یک قانون مقایسه نکنم و اصلا قضاوتی نکنم چرا که انسان در جایگاه قضاوت نیست.
یکی از اون مسائلی که در دوران نوجوونی من و این نسل سوخته پایمال شد مسائل مربوط به جبهه و جنگ بود. ما از جوانان جنگ رفته نبودیم اما ناظم و معلم و صدا و سیمای ما می خواستن که با رشادتهای جنگ و بعضا فضای معنوی که در بین رزمنده ها وجود داشت آشنا بشیم. اما بازم چون سیستم آموزش پرورش ما به حول قوه الهی خیلی عنایت داشته به جوانان این مرز و بوم، نفری یه گوشکوب دست ناظم و معلم دادن که بیفتن به جوون ماها که الا و بلا هرچی اونا می گن درسته و اصلا ما مغزی نداریم که بخوایم راجع به حرفا فکر کنیم برای همین شد که دفاع از وطن هم شد مسخره خاص و عام. شد عامل پوزخند جوون این مملکت.
.
حالا ممکنه بگید من دارم شعار می دم یا چرت و پرته یا درسته اما مهم نیست. مهم این بود که می بایست هر سال بنویسم و بگم این هفته مبارک و شب شکست حصر آبادان و خرمشهر و سایر عملیات ها به یاد اونایی باشیم که خالصانه رفتند و جونشون رو در طبق اخلاص گذاشتن. کمی واقع بین باشیم. همه آدمهایی که جنگ رفتند قدیس نبودند اما همین که برای دفاع از خاک وطن و جان و مال مردم رفتن، کار قشنگیه. به یاد بچه های نوجوان و جوون آبادانی و خرمشهری که با دست خالی جلوی دشمن ایستادن و شهید شدن. به یاد تمام لبهای تشنه ای که در گرمای جنوب توی سنگرها با کمبود امکانات دست و پنجه نرم کردن و توکل بر خدا کردن و جلوی دشمن ایستادن. علاوه بر شهیدان به یاد جانبازان و اسرا هم باشیم که صبوری کرده اند و خیلی موقع ها توی همین اجتماع ما بهشون ظلم میشه چون مردم همه رو به یک چشم می بینند. ای کاش این طور نبود. ای کاش....
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)
نه نه من زن میخوام ....
این جمله اییکه خیلی از جوونای مثل من از گفتن اون خوف می گیر دشون . چرا از بس که ما سخت میگیریم .
حالا بخوانید حکایتی از رئیس مجلس فعلی واستاد دانشگاه امروزی
آقای دکتر ما داریم خویش و قوم میشویم
!ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل
آقای دکتر حداد عادل تعریف میکردند: سال 77، خانمی به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود که: میخواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و میخواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند
.بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود: «ما تا حالا به همه پاسخ رد دادهایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم. بعد شما را خبر میکنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود
.بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمهای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا، آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند: «خانم استخاره کردهاند، جوابش خوب نبوده است
».یکسال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند که چطور شده تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند: «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند: «چون دخترتان، دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم
.»آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم: ایشان موافق بودند. بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند: «آقای دکتر! داریم خویش و قوم میشویم» گفتم: چطور؟ گفتند: «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیدهاند، نظر شما چیست؟» گفتم: «آقا اختیار ما دست شماست
».آقا فرمودند: «نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همینطور. وضع زندگی شما مناسب است؛ اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگیم را باز کنم، غیر از کتابهایم یک وانتبار میشود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسؤولین در آنجا با من دیدار میکنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانهای اجاره کردهایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی میکند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر میشود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما اینطور زندگی میکنیم
.اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. میخواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو، بداند
.»من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانهای داشتند که آن را اجاره دادهاند و خرج زندگیشان را از آن درمیآوردند (ایشان حقوق رهبری نمیگیرند و از وجوهات هم استفاده نمیکنند
)هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و... آقا فرمودند: «در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من که برای مردم خطبه عقد میخوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخواندهام، اگر بخواهید میتوانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند . از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخواندهام، برای عروسم هم نمیخوانم.» من گفتم: «آقا! این طور که نمیشود. من با مادرش صحبت میکنم. فکر نمیکنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند: «میتوانید در تالار بگیرید ولی من نمیتوانم شرکت کنم.» گفتم: «آقا هر طور شما صلاح میدانید
.»فرمودند: «میخواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا میشوند، نصف میکنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت میکنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150ـ200 نفر جا نمیشوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمیتوانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم
.آقا! غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و رؤسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر اقا گفت: «من نه انگشتر میخواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری» آقا گفتند: خوب نیست.من هم گفتم: «حداقل یک حلقه بگیرند» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول میکند. من آن را به ایشان هدیه میدهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم کمی بزرگ بود. به یک انگشتر سازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد
.به آقا گفتیم در همه این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به دست ما بسپارید و آقا هم فرمودند: آنرا طبق متعارف حساب کنید. در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی میگرفتیم. و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند
.خلاصه قبل از اینکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد اقا گفتند: «من یک فرش ماشینی میدهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول کشید
.خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند. البته آقا ظاهراً کاری داشتند. نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم دیدیم اقا هنوز بیدار نشستهاند و منتظراند که عروس را بیاورند. فرمودند؟ «من اخلاقاً وظیفه خودم میدانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ما میگذارد، من هم بدرقهاش کنم و به اصطلاع خوش آمد بگویم
.»ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمیکردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند. حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بود. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود. به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی ندارید؟ آنها گفتندکه غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. میخوریم
.»بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقهای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد.
.ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود؛ چون مال بیتالمال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کند
.نقل از حجتالاسلام پاینده
از اعضای دفتر رهبر معظم انقلاب
راستی ممنون از اینکه با توجه به لطف شما عزیزان دیروز ایشمان وب لاگ که دسته دا شتونه وب روز شد . دم همتون گرم . خیر از زن دگی تون ببینید
التماس دعا
یا علی مدد ....
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)
سپهر از بچه های بذله گو و بسیار شیطان هیئت بوده وقتی شیطنتش گل می کرده حال و هوای هیئت را عوض می کرد
تکتم نجفی منش
«اسمش بهزاد بود. هیئت را که راه انداختیم. معنویتمان گل کرد و بچه هایی که اسم های مذهبی نداشتند اسمشان را عوض کردند.»
اینطوری بهزاد به ابوالفضل تغییر نام داد و مسیر زندگی اش هم مثل اسمش عوض شد. نمی دانم کجا دنیا آمده بود اما می دانم متولد پانزده خرداد ۵۲ بود. در سنین کودکی پدرش را از دست داد و در کنار تحصیل به کار پرداخت. از بنگاه تهیه و فروش قطعات اوراقی ماشین های سنگین، کارگاه تزریق پلاستیک، طلاسازی، ارزان فروشی خوار بار و آخرین شغل او هم کارمند شرکت مخابرات بود. در سنین نوجوانی هم سری به عرصه هنر زد و شد همان بازیگر نوجوان چند فیلم و سریال که معروف ترین آنها «آخرین روز تابستان من» بود از رفقای محلی و بچه محل هایش که می پرسم مهدی مینویی پسر دایی سپهر می گوید: «خیلی با بچه محل ها آشنایی و رفاقت نداشت و چون مستأجر بودند و هر سال در یک محله هیچ کس نفهمید او از بچه محل های قلمستان (خیابان شهید جوادیان) بوده است».بیشتر رفقای هیئتی اش از بچه های مدرسه آیت الله سعیدی هستند در منطقه ۱۱ همان ها هم دنبال معرفی سپهر هستند.
«سپهر در مدرسه رهنما درس می خواند، آنجا رد شده بود و به مدرسه ما آمد. چون مدرسه ما هم فقط یک کلاس ریاضی داشت. سپهر یکراست آمد کلاس ما» عباسیان درباره خصوصیات این همکلاسی می گوید: «بچه ای بذله گو و خوشرو بود. به دلیل بازی کردن در فیلم هم خیلی مشهور شده بود.» البته همه هم تحویلش نمی گرفتند. مثلاً حاج آقا حیدری یکی از معلمان مدرسه. اما روزگار بدجوری به کار خودش وارد است. همین حاج آقا که او را تحویل نمی گرفت و همین بچه های شری که از سر کار گذاشتن حاج آقا لذت می بردند کم کم دور او جمع می شوند و در زمستان سال ۷۲ حسینیه انصار الحجه (متوسلین به حضرت زهرا(س) را راه می اندازند. به قول خود حاج آقا «اینها نمی دانستند که امام زمان قاپشان را دزدیده.» هر کدام هم در هیئت مسئولیتی بر عهده می گیرد. عباسیان می گوید: آن موقع در محله ما هیئتی که یکدست جوان ونوجوان باشند نبوده. فقط هیئت انصار الحجه این کار را می کند. سپهر از بچه های بذله گو و بسیار شیطان هیئت بوده وقتی شیطنتش گل می کرده حال و هوای هیئت را عوض می کرد.
حمید فرید یکی دیگر از بچه های کلاس دوم ریاضی مدرسه آیت الله سعیدی درباره اوضاع سپهر در هیئت می گوید که آن روزها خیلی به کار هیئت وارد نبودیم و هیئتی نشده بودیم. اما وقتی روضه می خواندند ابوالفضل با صدای بلند گریه می کرد. عوض کردن اسمش و بعضی رفتارهایش با تمسخر عده ای از فامیل مواجه شده بود. مهدی مینویی پسردایی سپهر می گوید گاهی اوقات که می خواستند مسخره اش کنند بهزاد خطابش می کردند.
رفاقت های جدید ابوالفضل با خانواده شهدا و جانبازان او را به عالم جبهه برد. حیدری می گوید: سن و سال ابوالفضل اصلاً به جبهه نمی خورد اما احساس قوی ای که داشت و فهمی که پیدا کرد او را به شهدا و حرکتشان نزدیک کرد. ابوالفضل احساسی قوی داشت و به واسطه همین احساس سپهر شد شاعر اتل متل ها. آشنایی با مجله فکه و چاپ مطالب نظم و نثرش در آن باعث شد تا به عرصه مطبوعات هم وارد شود. یکی از دوستانش می گفت شعرهایش اول خنده دار به نظر می رسید و شاید هم به همین دلیل اتل متل هایش را همه جا نمی خواند. عباسیان می گفت یک بار از او خواستم که نیمه شعبان شعرهایش را در هیئت بخواند. او گفت شعرهای من به درد شما نمی خورد.
عهد با امام زمان(عج)
سال ۷۲ و ۷۳ اتفاقی افتاد و بچه ها با امام زمان عهد بستند و هرکدام از امام زمان چیزی خواستند. ابوالفضل می گفت: می خواهم وقتی خونین در برابر امام زمانم افتادم در خون خود وضو بگیرم» این را حیدری روحانی و معلم سپهر می گوید و از تأکید او بر این عهد در سال های بعد.
در همان سال ها کم کم از عرصه بازیگری و عالم آن فاصله گرفت. معتقد بود «پولش برکت ندارد» گرچه با توجه به وضع زندگی او درآمد چنین شغلی خیلی خوب بود. مثلاً در سریال «آخرین روز تابستان من» صد و پنجاه هزار تومان دستمزد گرفت و در آن زمان می شد با سیصد هزار تومان یک پیکان خرید. کسی که می رفت پله های ترقی و موفقیت مادی را از طریق سینما و تلویزیون طی کند نیمه راه پشیمان شد و راه دیگری را پیش گرفت که خیلی تفاوت داشت.از اواخر دهه هفتاد زندگی سپهر بیشتر در راهروهای بیمارستان ساسان و کنار رختخواب جانبازان شیمیایی گذشت و سپهر را از زندگی عادی و معمول ما جدا کرد.
یا علی مدد ....
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)