سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جنگ مابرای رمضان!

یکشنبه 85 مهر 2 ساعت 3:55 صبح

سلام ....

  روزگاری آمد ورفت بی هیچ حرف وحدیثی!

    برگ ماند و تمام مشغولیهایش.

    برگهای آن نسیم رفتنی ها رفتند و ماندنی ها(به قول یک برگ قرمز) برای ماندن ماندند و سه شدند ....

    این بار خزان برگهارا بر زمین نیافکند بلکه باخود با نسیم بالابرد.

.

.

   آن برگها از جنگ بانفس گذشتند و به رمضان رفتند. 

                   یک رمضان قرمز ....

   .

   .

   حال رمضان آمده وقبل از آن یاد آن جنگ ....

  

       گلها برای بالا رفتن مگر همین را نمی خواستند از نسیم؟!

     تنه ای میخواستند ....

     آبی میخواستند ....

     نوری میخواستند ....

     خاکی میخواستند....

                 آنقدر خاک طلبیدند که با خاکی شدن به رمضان رفتند ....

  

          برای افطار آن رمضان ساقی قرمزی، شهد دادشان.

 .

 .

 .

   ما نیز میخواهیم تا در آن جنگ نصر یابیم و به رمضان رویم.

      آن برگان جهادی اصغر کردند ورفتن وما چون دیر آمدیم باید اکبر کنیم و رویم ....

 

             خوش آمدی رمضان(مهمانی)....

 

 

 

 التماس دعا ....

   یامحمد وعلی

 


نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)

نظرات دیگران [ نظر]


حضرت عشق.موهات رو دلبری کن!

پنج شنبه 85 شهریور 16 ساعت 10:13 عصر

سلام ....

اپیزود صفرم:(دید تنگنظران)

پاشو پاشو .... این جا نشین!

مگه من چی گفتم ؟ دیگه میخواستی چی بگی؟ (آرماگدون) این لفظا به حضرت قائم(عج) ما نمی چسبه . فقط جامعه ی مهدویت.

آخه .... آخه !!!

آخه نداره همینی که گفتم .

....... ..... ............. ... ........

اپیزود اول:

غربت ،غریب ، قربت ، مقرب ، غروب ، غیب ، غایت و .... وفلسفه ی وجودی این هم کلمه ی قشنگ این بوده که بتونیم غیبت رودرک کنیم،باپوست واستخونمون.

دردایره ی قسمت ما نقطه ی انتظاررو چسبیدیم وول کنش نیستیم ....

........................ ... ........ .............

اپیزود دوم:

میگن خوشگلی آقا .میگن مادری غربی وپدری شرقی داری.میگن اسم مادرت ملیکاست. میگن خال هاشمی داری .میگن منتقم خون حسینی(ع) .میگن تو سال 255 به دنیا اومدی .میگن اگه ما هم جای خدا بودیم بعد از شکوندن یازده تا چراغ دوازدهمی رو هم قشنگ تر وهم نورانی تر وهم دلبری تر می ذاشتیم ولی با صرف کلمه ی غیبت. تازه اونی که من باهاش خیلی عشق بازی میکنم اینکه میگن صحیفه ی فاطمیه هم دست توست. میگن مادرشما که مادر تمام عالمه پشت در اول نگفت علی ،نگفت بابا ،نگفت حسنم وحسینم ...... گفت: مهدی جان! مادر!

اینا رو همه میگن ما هم از اول تو گوشمون کردیم وباهاشون حال میکنیم ولی اونی که من میخوام بگم اینه که : آقا من بچه ی مونده از جنگم ودیر رسیده .بچه ی نسل سوم انقلابیم که تو باید جهانیش کنی . تو عصر رسانه ام وارتباطات .مدرنیسم وپست مدرنیسم .کلمه ی ع .ش.ق رو برا من در حد کوچه خیابون وقلب ودوستدارم وتیر وقلب ترجمه کردن. ولی من که میدونم توعاشقی.میخوام ببینم تو چه عشقی داری که به واسطه ی اون همه عاشقت شدن؟!

........ . . . .. .........

اپیزود من (عشقم) :

آقا یه حرف میخوام بزنم نگو نه !

میشه موقعی که من دارم باهات حرف میزنم موهای دلبریتو زیرشال کنی .نگاهم نکنی و دست به محاسنت نکشی و انگشتر عقیقتو هی به رخ چشمان کثیفم نکشی؟ اصلا نمیدونم یه کاری بکن که موقع حرفزدنت نگاهت نکنم. چون میگن هر کار وعشوه وحرکت معشوق حواس پرت عاشق رو پرت تز میکنه وتا سرحد فراموشی حرف پیش میبره.

.... ای بابا!

آقا این همه نوشتم وبرات نازکردم که بفهمی چی میخوام بگم دیگه!

آقاجون عاشقتم عاشقتم عاشقتم عاشقتم ....

....... . . . . .. ......

اپیزود چهارم:

روز تولدت آقا همه دوستدارن بگن، بخندن، برن بیرون، چراغونی ببینن .تازه یه مشت سوء استفاده گر هم یامیان دختر ببینن ویا پسر .

حضرت عشق !تو روز تولدت به من اشک بده .دلی شکسته بده.غم بده.همشونم از جنس فراق باشنااااا....

آقا من این رو میگم وهیچ ابایی هم از گفتنش ندارم :

.... i love you

 

الهم عجل لولیک الفرج ....

واحفظ نائبه خامنه ای بالقرآن.

التماس دعا ....

یامحمد وعلی


نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)

نظرات دیگران [ نظر]


در بعثت ،من مبعوث شدم!

سه شنبه 85 مرداد 31 ساعت 7:30 صبح

سلام ....

این عید قرمز رنگ بر همه مبارک ....

خیلی خیلی هم قرمز....

در این روز البته به نظر خودم مبعوث شدم.

  پریشب که ماشین رو برداشته بودم تو تهرون میچرخیدم ومحمود کریمی گذاشته بودم (ساعت حدود3) یه دفعه گفتم برم یه سر بیت رهبری .میدونستم اونجا سرباز داره و نمیذارن که جایی بری وکاری بکنی. ولی رفتم گفتم بالاخره هواش که خوب هست. رفتم ویه سربازه تا به حصار رسیدم بهم گفت ایست .اومد گیر بده و مدارک بخواد (باقیافه ای غضبناک) سرمو کردم از پنجره بیرون وگفتم خدایی حال میکنید اینجاییدا !!

خندید وگفت بالآخره ما اینیم دیگه ....

 یک دلم سوخت . میخواستم جای اون سرباز باشم تا همیشه نزدیکش باشم ....

 هواهایی که توش نفس میکشیم یکی باشه .... تادر خونه داشتم هی فکر میکردم. دلم باسش یه دفعه خیلی تنگ شد . تا اینکه دیشب تا آخرین لحظات یه رفیقی زنگ زد گفت حسن فردا صیح چی کاره ای؟

گفتم هیچی!

گفت پس الآن برات کارت  دیدار با آقا که فرداست(یعنی امروز) رو میارم در خونتون....

 من بش گفتم بورو خودتو مچل کن بابا ....

گفت نه به خدا

گفتم خدا یا دوست دارم به مولا

-----------------------------------------------

پی نوشت: مبعوث شدن در لغت به معنای بر انگیخته شدن .انتخاب شدن است.

پی نوشت 2: دعا کنید تا امروز آقا امروز از دست اسرائیل انقدر عصبانی باشه تا خبر اهی خوب از اونجا بیاد بیرون.

 

التماس دعا ....

 


نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)

نظرات دیگران [ نظر]


   1   2   3      >